دسته‌بندی نشده

کتل خاکی

بچه که بودم هر سال تابستون با مامان و دوستان مامانم می رفتیم، امامزاده داود. اون وقتا مسیر امامزاده داود مسیرسختی بود که باید پیاده می رفتی مثل الان نبود که سوار شی یک ساعت بعد توی امامزاده باشی.

اونوقتا فقط تابستون می تونستی امامزاده داود بری. حتی نمی تونستی فصل بهار امامزاده بری، چون برفها آب نشده بود و مسیر خیلی سخت و هوا هم خیلی سردتر بود البته منظورم آدمهای عادی بود وگرنه حرفه ای ها که می رفتند. تازه تابستون هم که می رفتی شبها باید با لحاف می خوابیدیم و گرنه از می چاییدیم، اما تابستون دیگه وقتی میرفتی امامزاده داود باید یکی یا دو روز میموندی انقدر هم خوش می گذشت که ما بچه ها دوست داشتیم یک هفته بمونیم. هرچند که جایی برای گشتن نداشت اما ما به همین کوه و دمرها و دورهمی های بچگی مون دلخوش بودیم وکلی بهمون خوش می گذشت. هنوز که هنوز هست این خاطرات بازی، کلی حس و حال خوب به ما می ده..

اون زمانا از تور و مور خبری نبود. اما ما با دوستان مامانم سالی یکی یا دوبارحتی یادمه یک بار سه دفعه امامزاده داود رفتیم و تازه اونجا می رفتیم سوغاتی هم می آوردیم بماند که من اونجا که بودم دوست داشتم برای برادرزاده هام و خواهرزاده هام سوغاتی بیآرم. اما اینجا که میرسیدم می گفتم مامان اینو من دوست دارم نمی خوام بدم به فلانی اما مامانم می گفت نه باید بدی

از اول گفتم برای فلانی هست. نمیشه تو برداری

وای که چقدر حرفش یک کلام بود!!

ما می رفتیم فرحزاد از اونجا هم پیاده امامزاده داود

البته لازم به ذکر هست که فرحزاد هم اینطوری نبود. یک ده کوچیک بود مثل ده پونک مغازه هاش پراز شاهتوت و توت بود. و همه از اونجا حرکت می کردند.

وقتی میرسیدیم فرحزاد همیشه یک الاغ کرایه میکردیم و وسایل مون را بار الاغ میکردیم. بعضی از مواقع که وسایل ما زیاد بود به ما بچه ها یک وسیله ای کوچیکی می دادند که ما هم کمک کنیم. با یک خانواده ای هم آَشنا شده بودیم که هرسال خونه شون را اجاره می کردیم. آدمای خوبی بودند چون همه خانم بودیم خیلی هوامون را داشت..

بعضی از مواقع وقتی که الاغ کرایه می کردیم. بعضی از خانمها بچه هاشون را سوار الاغ می کردند اما من امکان نداشت تحت هیچ شرایطی سوار الاغ بشم.

نمی دونم؟ این الاغا چه شون بود که از لب لب دره رد می شدند و اونوقت بود که می خواستم سکته کنم حتی تحمل دیدن کسانی که سوار می شدند را هم من نداشتم. مامانم می گفت: بچه خسته می شی

می گفتم: امکان نداره من سوارشم و راهم را می گرفتم شروع به حرکت می کردم.

دوستان مامانم همه شون بچه های همسن و سال من داشتند. حالا یا یکی دوسال بزرگتر یا کوچکتر که توی این مسافرت ما بچه ها از همه خوشحال تر بودیم.

نمی دونید چقدر خوش می گذشت و ما چقدر می خندیدیم مخصوصا وقتی که از کتل خاکی می خواستیم رد بشیم..

نمی دونم هنوز هم کتل خاکی هست یا نه. کتل خاکی برای ما اوج لذت بود لذتی که وصف نشدنیه. نمی دونید با چه افتخاری اگر کسی رد می شد و اصلا سر نمی خورد ما در باره حرف می زدیم . انگار کس و کار ما بود!!!

چون چند ساله که من دیگه امامزاده داود نرفتم، خبر ندارم. یعنی پیاده نرفتم هر بار با ماشین اونم لطفی نداشت. من که مزه اون وقتا را چشیدم الان هیچ جذابیتی برام نداره که با ماشین امامزاده داود برم اصلا احساس می کنم قشنگی امامزاده به همون پیاده روی به همون کتل خاکی و همون الاغ های امامزاده بود………

من تموم مسیر را با عشق رد شدن از کتل خاکی میرفتم و این جایی بود که من عاشقش بودم اینقدر دوستش داشتم که هنوز هم نمی دونم وصفش کنم من بارها بارها می شستم و نگاه می کردم به آدمای که رد می شدند اصلا یک مسیر را تند با بچه ها می اومدم که بیاییم و نگاه کنیم به آدمای که از این جا رد می شند.

نمی دونم اونوفتا برای من کتل خاکی خیلی بزرگ بود و مسیر طولانی را حس می کردم نمی دونم الان هم ببینم به نظر بزرگ میآد یا نه؟

اما چیزی که یادمه این بود که یک کوه بلند بود که صاف صاف بود هیچ شیبی نداشت و خاکش هم نرم نرم بود وقتی می رفتی بالا، بارها سر می خوردی می اومدی پایین یادمه اگر می خواستی می تونستی از یک مسیر دیگری هم بری که طولانی تر بود اما اگر از کتل خاکی رد می شدی کلی کار انجام می دادی.

وقتی به نوک قله نگاه می کردی به خودت می گفتی خدایا من چطور می خوام این مسیر را طی کنم. بعضی وقتا که خودت را هزار زحمت می کشوندی بالا و داشتی نزدیک می شدی به قله یک باره از اون بالا سرمی خوردی می اومدی سر جای اولت به خودت می گفتی عجب کاری کردم. کاش این مسیر را نمی اومدم .

ما بچه ها این مسیر کتل خاکی برامون یک عالمه خنده وشادی داشت چون سر می خوردیم می اومدیم پایین و به دیگرانی هم که مثل ما بودند کلی می خندیدیم.

اونوقتا نمی دونستم که توی زندگی مون هم کلی کتل خاکی داریم . کتل خاکی های که هر کدام می تواند ما از ادامه مسیر باز داره

ما آدما هم بارها بارها زمین خوردیم بارها فکر می کردیم رسیدیم به قله

اما یک باره سر خوردیم و اومدیم پایین بارها قله را دیدیم خواستیم دست دراز کنیم و نوک قله را بگیریم اما سر خوردیم اومدیم سر جای اول مون بعضی هامون پشیمون شدیم.

عده ای مسیر را عوض کردند تعدادی دوباره شروع کردند این بار قوی تر، مصمم تر ، چابک تر عده ای هم بودند که خودشون را مسلح کردند ابزاری در دست گرفتند تا با کمک آنها خودشون را به قله برسونند.

هرچی که بود برای الان من کتل خاکی یک درس بزرگه شاید اونوقتا به آدمای که از اون بالا سر می خوردند می خندیدیم و کل اون چند روز را برای خندیدن برنامه داشتیم.

اما الان که نگاه می کنم می بینم زندگی همه ما، پر از کتل خاکی جاده امامزاده داوده

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.