دسته‌بندی نشده

چرا رفتی؟

دیروز با یکی از عزیزانم که به خارج کشور مهاجرت کرده، صحبت می کردم و صحبت گل انداخته بوده به چند سال پیش برگشتیم و یاد مادربزرگش را کرد.کلی با هم سر قضایای پیش اومده خندیدیم

این قضیه برمی گردد به سال ۹۳ که سیمین بهبهانی عزیز فوت کرده بودند، درست چند روز بعد از فوت سیمین عزیز، مادرهمسر خواهرم به رحمت خدا را رفت.

و ما برای مراسم تشیع و خاکسپاری به یکی از روستاهای استان اصفهان حرکت کردیم.

چون مراسم شستشو، تسغیل در بهشت زهرا خیلی به طول انجامید.

مادر هم یکی اززنان نازنین عالم و هم چنین بزرگ فامیل بود و تا ما برسیم هوا هم تاریک شده بود‌. قرار به این شد که مادر را درحیاط منزل قرار بدیم و صبر کنیم تا فردا که همه فامیل برسند و مراسم تشعیع انطور که دلش می خواست برگزار بشه.

پس مادر را در حیاطی که با زحمت و تلاش خود و همسر عزیزش ساخته شده بود، قرار دادیم.

یادمه خواهرم تعریف میکرد ومی گفت هر بارکه از تهران دلتنگ خونه و کاشانه اش می شد، میآوردیم خونه اش، دیوار های خونه را بوس می کرد و می گفت: چقدر دلم برای باباعلی تنگ شده آخه این خشت ها را اون روی هم گذشته

یادمه که خواهرم هرموقع که این موضوع را تعریف می کرد ما چقدر به این موضوع ریز می خندیدیم، اما نمی دونستیم برای اون خونه اش چه معنای داره و حالا ما آوردیمش به جای که دوست داشت به قول خودش یک شب دیگه توش بخوابه

درسته، من توی دلم گفتم این خواست خودش بود و شاید هم حکمت خدا که یک شب دیگه توی  حیاط و خونه ای یک عمر زندگی کرده بود به آرومی بخوابه تا فامیل برسند.

خلاصه از موضوع دور نشیم وقتی رسیدیم بچه ها شروع کردند به خواندن چرا رفتی؟ سیمین عزیز، و من هم جوگیر شدم و با بچه ها شروع کردیم بخوندن و اشگ ریختن آخه مادر خیلی نازنین بود و عجیب فامیل دوست بود به من می گفت تو که خواهرعروسم هستی که همه تون برام خیلی خیلی عزیزید. اما تو رو یک جور دیگه هم دوستت دارم چون همسر تو فامیل شوهرم هست، تو و بچه هات را یه جور دیگه دوست دارم.

ما داشتیم دو باره شعر چرا رفتی ام را می خوندیم که خواهرم با لحن تندی صدا کرد. بیآید شام بخوریم

رفتیم برای شام و بعدش هم شروع کردم به کمک برای آماده کردن کارهای فردا

که خواهرم صدا کرد.

فرزانه، فرزانه دویدم بیرون

دیدم خواهرم رنگ به چهره نداره چهره اش مثل گچ سفید شده بود.

گفتم ابجی جون چی شده؟

گفت : ابجی دورت بگم یک کاری کن!!

با وحشت گفتم ابجی تورو خدا چه اتقاقی افتاده؟ چون بقیه اعضای خونواده ام توی راه بودند گفتم: نکنه خدای نکرده اتفاقی براشون افتاده باشه

خواهرم گفت: نه بابا نترس، اما ببین این ذلیل مرده ها دور مادر جمع شدند (خواهرم نمی تونست حتی بگه جنازه مادر) و چی دارند می خونند نمیگند  ما آبرو داریم. این زن کربلا رفته نجف، مکه و سوریه رفته هر سال مشهد برو

حالا اینا جمع شدند دارند چی می خونند؟ و سکوت کرد.

دیدم دارند شعرهای هایده، حمیرا، مهستی و سیمین دانشور را بیست نفری جمعی می خواندند و چقدرهم زیبا و هماهنگ می خوندند. داشتم لذت می بردم از خواندنشون که خواهرم با ناراحتی صدام زد

گفت : البته که یادم نرفته که تو هم همدستشون هستی!! اما بالاغیرتا یه امشب با اینا همراهی نکن اینا را تا آبروی هزار ساله ما نره

برو یک کاری کن که اینا دست بردارند از این خواندنشون

ما این همه آبرو داری کردیم. این زن را چند سال نگهداری کردیم. زیارت بردیمش هر جایی که دوست داشت بره زیارت، کوتاهی نکردیم، حالا این نادونا میخاند آبروی هزارساله ما را ببرند. اگه فامیل بهفمند که خواهر و بزرگ فامیلشون را ما آوردیم و سر جنازه اش این شعرها خونده شده، می دونی چی میشه ابجی می فهمی؟ یا بازم جوگیر میشی؟؟

اینقدر خواهرصبور و مهربون و آروم من بهم ریخته بود که یادم نمی اومد، هرگز، هرگز با این لحن با من حرف زده باشه

البته امکان داشت که خواهر دومم با من با این لحن حرف بزنه، اما این خواهرم جایگاهش فرق می کرد مدلش هم فرق داشت حالا چی شده که اینقدر بهم ریخته بود؟

پیش خودم گفتم اون توی این فامیل بوده و باهاشون زندگی کرده می دونه اخلاق و رفتار و منششون را پس باید بیشتر حواسم را جمع کنم، نزارم خواهرم اینطور بهم بریزه.

اما یک جمله خواهرم توی دلم مونده بود که می گفت آبروی هزارساله مون را دارند می برند این را نمی دونستم کجای دلم بزارم!!! آخه، ابجی جون هزار سال آبرو!!

بهش اطمینان دادم که مطمئن باش کاری نمی کنم که تو ناراحت باشی، فقط رختخواب بچه ها را بنداز و ازش جدا شدم

دیدم بچه ها دارند، شعر می خونند.

اولین کاری که کردم در حیاط را بستم تا کسی دیگه وارد نشه، گذاشتم بچه ها دو شعر دیگه هم خوندند و آروم آروم گریه کردند.

آخه خدایی مادر بزرگ نازنینی داشتند، که کاملا درکشون می کردم. من و بچه هام که دورتر بودیم از رفتنش ناراحت بودیم، چه برسه به نوه هاش

وقتی شعر دوم را خوندند بهشون گفتم: بچه ما فردا خیلی کار داریم و به کمک تک تک شما نیاز داریم. چون تعداد زیادی از مهمون هامون هنوز نرسیدند و تا فردا هم خودشون را می رسونند. پس لطفا فقط دو یا سه نفر برای تلاوت قرآن کریم بمونید.

بقیه خواهش می کنم، برید استراحت کنید امروز هم از صبح همراهی کردید و زحمت کشیدید، جاهاتون را هم انداختیم لطفا برید بخوابید.

چون صبح زود باید بیدار بشید تا صبحانه بخوریم و جمع آوری کنیم خیلی زمان می بره چون از طریق کانال هم اطلاع رسانی شده که مراسم در چه ساعتی برگزار میشه؟ مردم زود می آیند.

خدایی بچه ها دستشون درد نکنه روی حرفم حرف نزدند و سه نفر با قرآن هاشون نشستند و بقیه رفتند داخل ساختمون

بچه ها که رفتند، رفتم در حیاط را باز کردم و دیدم از سر کوچه دارند، سه تا خانم می ایند. با قرآن هاشون، خلاصه اون شب تا صبح فامیل اومدند و رفتند تا صبح قرآن ، زیارت عاشورا و دعای ندبه بالای سر مادر خونده شد و بچه ها هم در این بین بیدار می شدند می اومدند و دعایی می خوندند و می رفتند می خوابیدند اما تا صبح حداقل هفت یا هشت نفربیدار بودند و در حال تلاوت قرآن یا دعا

اون شب گذشت و خدا را شکر مراسم تشیع و خاکسپاری با آبرومندی به اتمام رسید.

چند وقت قبل مطلبی خوندم که در مورد حق سوگواری کردن بودن و این که هر انسانی حق دارد به شیوه خودش سوگواری کنه و این حق را به دیگران بدیم که به روش خودشون عزاداری کنند.

نمی دونم تا به حال تجربه من را داشتید یا نه، اما من دیروز پشیمون شدم از کاری که کردم.

چون بچه ها دوست داشتند اون شب برای مادر بزرگی که هر وقت می دیدشون به قد و بالاشون که نگاه می کرد کلی دعاشون می کرد کلی براش خیر از خدا می خواست نوه هاش که بماند حتی برای بچه ها ما که یک پا غریبه تر بودیم

وقتی که میرفتیم اصفهان چقدر ذوق می کرد و چشمانش را پر از اشک می کرد و از شوق دیدن نوه هاش هرچی که توی یخچال بود می آورد براشون و می نشست و خوشحال نگاهشون می کرد. وقتتی هم که عزم سفر می کردند از شروع سفر براشون آیت الکرسی و صلوات نذر می کرد تا برسند تهران

مادر بزرگی که کل عشق و علاقه اش لبخند روی لب بچه ها و نوه هاش بود. پس این بچه ها دوست داشتند به شیوه ای که دوست دارند، عقده دلشون را خالی کنند. الان که بچه ها از ایران مهاجرت کردند و دیگه پهلوی ما نیستند. شاید دوست داشتند برای مادر بزرگشون یک مدل منحصر به فرد عزاداری کنند.

یادمه همون وقت هم که سیمین عزیز به رحمت خدا را رفته بود مدل سوگواری طرفدارانش خیلی سرو صدا به پا کرد.

اما یک چیز ما باید می گرفتیم، ما حق داریم به شیوه خودمون عزاداری کنیم.

ما حق داریم به سوگواران خود بگوییم لباس سفید بپوشید و عزاداری کنید.

ما حق داریم از هر چیز کوچکی یاد بگیریم، ما باید به دیگران حق بدیم تا هر جور که دوست دارند عقده گشایی کنند نمی دونم الان که فکر می کنم واقعا باید چه کاری انجام داد اون روز من فکر می کردم بهترین تصمیم را گرفتم اما فکر کنم الان دیگه فکر نکنم این تصمیم را بگیرم؟

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.