دسته‌بندی نشده

دنیای فروشندگان فقیر(۱)

دیروز بعدازظهر به خودم گفتم: خانم برو یه چرخی توی خیابون بزن،  الان چند وقته که این کمر درد لعنتی عجیب دست و پات را بسته و درد و رنجش یه یک طرف دیگر و اینکه دیگه نمی تونی پیاده روی کنی هم یک طرف دیگه که این یکی بدجوری حالت را خراب کرده.

به خودم گفتم : پاشو پاشو برو بیرون هوایی به این کله ات بخره شاید ایده های جدید بیآد سراغت

لباس پوشیدم و اومدم بیرون و نسیم خنک و البته سرد هوای ماه آذر به صورتم خورد. و حس خوبی پیدا کردم. هوا سرد شده بود و من که مدتها بود. از خونه بیرون نرفته بودم. کلی از اینکه اینقدر تغییر آب و هوایی در این مدت اتفاق افتاده بود. تعجب کردم. البته بعضی از مواقع که از پشت پنجره نگاه می کردم. می دیدم که روزها چقدر کوتاه شده و دیگر نمیشود بعداز ظهرها به پیاده روی رفت، چون هوا خیلی زود تاریک میشه

یه دوری توی کوچه و خیابون زدم به آدما نگاه می کردم، دیدن آدمها همیشه حالم را خوب می کنه، نمی دونم براتون گفتم یا نه بچه که بودم دوست داشتم پلیس راهنمایی و رانندگی بشم.

اونوقتا به دوستانم که می گفتم بهم می خندیدند و خودم هم نمی دونستم. چرا اینقدر این کار را دوست دارم. اما الان فهمیدم، چون من با دیدن آدما حالم بهتر از قبل میشه و این خیلی عالیه

همینطور که قدم می زدم به خودم گفتم: یک خریدی هم داشته باشی بد نیست.

داشتم فکر می کردم برم خرید یا نه به مغازه نزدیک خونه مون نزدیک شدم.

وارد مغازه شدم سلام کردم. جوابی نشنیدم ، به خودم گفتم حتما صدای من را نشنیده بزار بلندتر سلام کنم و بلافاصله با صدای بلند سلام کردم. و فروشنده زیز لب کلامی نامفهوم بیان کرد بیشتر شبیه غرولند بود و بعد با صدای بلند گفت: خانم چرا داد می زنی؟؟

با لبخند گفتم خوب فکر کردم شما نشنیدید با صدای بلند سلام کردم تازه جواب سلام علیک هم هست .

فروشنده نگاهی کرد و سرش را پایین انداخت.

مردی وارد مغازه شد سر و  وضع مرتبی داشت و سلام کرد. فروشنده خودش را به نشنیدن زد و  مرد مشتری گفت آقا حداقل سری تکان بده که ببینم سلامم را شنیدی یا نه!!

با خنده گفتم:آقای فروشنده خیلی حوصله نداره سلام ما را علیک بگه

مرد مرتب به یخجال نزدیک شد و درش را بازکرد.

فروشنده گفت: گفت بابا شما خودتون را جای من بزارید روزی هزار نفر می آیند به این مغازه و میروند و من چقدر سلام و علیک کنم دیگه خسته شدم از این همه حرف زدن و چاق سلامتی کردن با مشتریان

آقای که سر و وضع مرتب داشت، چند تا شیر و ماست و خامه  از یخچال مغازه برداشت و گفت: خسته نمی شی از مشتری پول بگیری؟ یا کارتش را بکشی؟ اما خسته میشی سلام کنی!!

تو نمی دونی بدترین کار برای یک فروشنده چیه؟

فروشنده با ناراحتی به او نگاه کرد.

مرد شیک پوش در حالی که وسایلی را که برداشته بود را سر جایش می گذاشت، گفت: فروشنده ای که فکر کنه سلام مشتری را جواب بده خیلی وفتش را می گیرد. بهتر است کار فروشندگی را کنار بزاره چون این فروشنده بی بضاعت یا فروشنده فقیر هست و فروشنده ای که دنیاش اینقدر کوچک باشد که جواب علیک مشتری را هم نمی خواهد بدهد قطعا برای این جایگاه مناسب نخواهد بود.

ومن ترجیح می دهم از جایی خرید کنم که فروشنده ثروتمند و مشتری مدار داشته باشه و بعد چیزهای که برداشته بود را سرجاش گذاشت و از مغازه خارج شد.

این ماجرا من را به فکر فرو برد و من به خودم گفتم خانم از این بعد در این مورد مطلب بنویس قظعا به درد همه می خورد.

 

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.