دسته‌بندی نشده

عاشقانه گرگ

گرگ هر شب به شکار می رفت و بدون اینکه چیزی  شکار کنه برمی گشت برای گله گرگان عچیب بود که او نتواند شکار کند تا اینکه یک شب او را دیدند در حالی که آهویی را شکار کرده و به دهان گرفته و  به میان آنها آمده همه دور و برش جمع شدند و از او سوال کردند که چه شد امشب تو شکار کردی و چه شکار نابی

او با غمی که در چشمانش هویدا بود گفت هر شب به چراگاه می رفتم و او را می دیدم اما از دیدنش قلبم به تپش می افتاد و لذت می بردم از وجودش این کار شبانگاهی من بود

اما امشب دیدم که سگان ولگرد در پی او هستند و من پیش دستی کردم تا آنها او را شکار نکردند من او را شکار کنم این شد داستان امشب من

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.